هیرو شیما
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, توسط Ayoub |

 

آهای ...

دخترک برگشت، چه بزرگ شده بود.

پس کبریتهایت کو؟

پوزخندی زد، گونه اش آتش بود، سرخ، زرد...

میخواهم امشب با کبریت های تو، شهر را به آتش بکشم!

دخترک نگاهی انداخت، تنم لرزید... کبریتهایم را نخریدند، سالهاست تن میفروشم... می خری !!!؟؟؟

 


یک بار دیگر تمام شماره های موبایل را مرور کرد.400 نفر...

گاهی انسان در میان 400 نفر تنهاست...


- زرد یا سرخ؟! نکنه بازم هردوشونو می خوای...؟!
ای شیطون!
دخترک دوشاخه گل زرد و سرخ را که از باغچه کنده بود به پدر داد وجستی دوید توی حیاط و لب حوض نشست.
دوباره نگاهش توی چشم های بابا گره خورد. مشتی آب برداشت وبه طرف پنجره پاشید.
بابا همچنان زیرشیشه ی قاب عکس لبخند می زد. دخترک تندی برایش دستی تکان داد و به طرف در حیاط دوید...

 


بچه ی دومم وقتی اولین دندانش را در اورد که زن صیغه ای شوهرم، ست اتاق خوابمان را

با خون بهای من تغییر داد.


هر چه میگفتند او نمیدانست...

و حالا خودش هر چه میگوید کسی نمیداند...


او آزرده بود مدتی ازش خبری هم نداشت.


 

حالا با تمام وجودش داد میزد، عزیزم کجایی!؟


 

ولی او رفته بود!


 

با وفا به عهدش که اگر نباشی، من نیز نخواهم بود...


 

مرد از گورستان به خانه بازگشت؛ مجبور بود کلیدش را در قفل بیاندازد.

 

 


 

یک نطفه به دار فانی شتافت! متولد نشده‌ها سوگوارند.

 

 


پنجاه و نه؛ پنجاه و هشت؛ پنجاه و هفت ...

راننده ی عصبانی که نتواتسته بود به موقع ماشین را از چراغ زرد رد کند، گفت:
"این چراغ لعنتی چقدر دیر سبز میشه"

بعد با مشت راستش روی فرمان کوباند و با عصبانیت زمزمه کرد:
" اگه بتونم قبل از 6 خودمو برسونم سر خط می تونم یه کورس دیگه بیارم بالا. اونوقت، از اون طرف هم می ذارن مسافر ببرم؛
وگرنه شیف عصر که راه بیفته، دیگه ما رو تو خط راه نمیدن!"

.

.

شش؛ پنج؛ چهار ...

دخترک فال فروش، دوست گل فروشش را از بین ماشین ها صدا کرد:
"سارا! بیا داره سبز می شه!"

سارا نگاهی به چراغ راهنمایی وسط چهار راه انداخت و در حالیکه داشت خودش را به دوستش می رساند، گفت:"
این چراغ چقدر زود سبز می شه! نمی ذازه آدم کاسبی کنه!"

دو دختر در سکوی چراغ راهنمایی وسط چهار راه، کنار آقای پلیس پناه گرفتند...

راننده ی مبهوت شروع به حرکت کرد.


و همه به دنبال یک لقمه نان.
 


انگشت کرد توی دماغ کوچکش و اهسته مالید گوشه ی فرش

مادر دید

کتک مفصلی خورد و بعد ازآن

انگشت میکرد توی دماغ کوچکش و اهسته و با دقت میمالید به لباس های مادر توی کمد!


رفت حلبی‎آباد برای همایش فقر و غنا عکس بگیرد. عصر دوربینش را فروخت. رفت حلبی‎آباد.


بعد از اینکه وجدانش رو کشت

.

.

.

.

.

.

. با خیال راحت رفت پی زندگیش..........


وقتی به خانه ات رفتی و مرا تنها گذاشتی به امان پاهایم،

در تهران

در هر شمارش گام هایم از خود می پرسیدم:"مگر می شود سیب خوش مزه ای را پس از اولین گاز تا همیشه برای خود نگه داشت؟ با گاز های پی در پی؟"


 

 

 

عروسک گردان، دستش را بالا آورد تا عرق پیشانی‌اش را پاک کند. عروسک نخی، پَرید بالا و با خود فکر کرد: «من، از همهء عروسک‌ها بالاترم!» عروسک گردان دستش را پایین آورد؛ عروسک به پایین سقوط کرد و دست و پای چوبی‌اش با سر و صدا به هم خوردند.


.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.